سخنان زیبا ، سخنان حکیمانه ، سخنان کوروش کبیر ، سخنان دکتر شریعتی ، سخنان آموزنده

سخنان زیبا ، سخنان حکیمانه ، سخنان کوروش کبیر ، سخنان دکتر شریعتی ، سخنان آموزنده

فلسفه . جملات کوتاه بزرگان ، سخنان عاشقانه . جملات زیبا ، سخنانه حکیمانه ، سخنان بزرگان ، , فلاسفه .جملات عاشقانه . حکمت ، سخن بزرگان ، پند و اندرز
سخنان زیبا ، سخنان حکیمانه ، سخنان کوروش کبیر ، سخنان دکتر شریعتی ، سخنان آموزنده

سخنان زیبا ، سخنان حکیمانه ، سخنان کوروش کبیر ، سخنان دکتر شریعتی ، سخنان آموزنده

فلسفه . جملات کوتاه بزرگان ، سخنان عاشقانه . جملات زیبا ، سخنانه حکیمانه ، سخنان بزرگان ، , فلاسفه .جملات عاشقانه . حکمت ، سخن بزرگان ، پند و اندرز

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

طلسمی که ضحاک سازیده بود

سرش به آسمان برفرازیده بود

فریدون ز بالا فرود آورید

که آن جز به نام جهاندار دید

وزان جادوان کاندر ایوان بدند

همه نامور نره دیوان بدند

سرانشان به گرز گران کرد پست

نشست از برگاه جادوپرست

نهاد از بر تخت ضحاک پای

کلاه کئی جست و بگرفت جای

برون آورید از شبستان اوی

بتان سیه‌موی و خورشید روی

بفرمود شستن سرانشان نخست

روانشان ازان تیرگیها بشست

ره داور پاک بنمودشان

ز آلودگی پس بپالودشان

که پروردهٔ بت پرستان بدند

سراسیمه برسان مستان بدند

پس آن دختران جهاندار جم

به نرگس گل سرخ را داده نم

گشادند بر آفریدون سخن

که نو باش تا هست گیتی کهن

چه اختر بد این از تو ای نیک‌بخت

چه باری ز شاخ کدامین درخت

که ایدون به بالین شیرآمدی

ستمکاره مرد دلیر آمدی

چه مایه جهان گشت بر ما ببد

ز کردار این جادوی بی‌خرد

ندیدیم کس کاین چنین زهره داشت

بدین پایگه از هنر بهره داشت

کش اندیشهٔ گاه او آمدی

و گرش آرزو جاه او آمدی

چنین داد پاسخ فریدون که تخت

نماند به کس جاودانه نه بخت

منم پور آن نیک‌بخت آبتین

که بگرفت ضحاک ز ایران زمین

بکشتش به زاری و من کینه جوی

نهادم سوی تخت ضحاک روی

همان گاو بر مایه کم دایه بود

ز پیکر تنش همچو پیرایه بود

ز خون چنان بی‌زبان چارپای

چه آمد برآن مرد ناپاک رای

کمر بسته‌ام لاجرم جنگجوی

از ایران به کین اندر آورده روی

سرش را بدین گرزهٔ گاو چهر

بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر

چو بشنید ازو این سخن ارنواز

گشاده شدش بر دل پاک راز

بدو گفت شاه آفریدون تویی

که ویران کنی تنبل و جادویی

کجا هوش ضحاک بر دست تست

گشاد جهان بر کمربست تست

ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک

شده رام با او ز بیم هلاک

همی جفت‌مان خواند او جفت مار

چگونه توان بودن ای شهریار

فریدون چنین پاسخ آورد باز

که گر چرخ دادم دهد از فراز

ببرم پی اژدها را ز خاک

بشویم جهان را ز ناپاک پاک

بباید شما را کنون گفت راست

که آن بی‌بها اژدهافش کجاست

برو خوب رویان گشادند راز

مگر که اژدها را سرآید به گاز

بگفتند کاو سوی هندوستان

بشد تا کند بند جادوستان

ببرد سر بی‌گناهان هزار

هراسان شدست از بد روزگار

کجا گفته بودش یکی پیشبین

که پردختگی گردد از تو زمین

که آید که گیرد سر تخت تو

چگونه فرو پژمرد بخت تو

دلش زان زده فال پر آتشست

همه زندگانی برو ناخوشست

همی خون دام و دد و مرد و زن

بریزد کند در یکی آبدن

مگر کاو سرو تن بشوید به خون

شود فال اخترشناسان نگون

همان نیز از آن مارها بر دو کفت

به رنج درازست مانده شگفت

ازین کشور آید به دیگر شود

ز رنج دو مار سیه نغنود

بیامد کنون گاه بازآمدنش

که جایی نباید فراوان بدنش

گشاد آن نگار جگر خسته راز

نهاده بدو گوش گردن‌فراز

 

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

 

چو آمد به نزدیک اروندرود

فرستاد زی رودبانان درود

بران رودبان گفت پیروز شاه

که کشتی برافگن هم اکنون به راه

مرا با سپاهم بدان سو رسان

از اینها کسی را بدین سو ممان

بدان تا گذر یابم از روی آب

به کشتی و زورق هم اندر شتاب

نیاورد کشتی نگهبان رود

نیامد بگفت فریدون فرود

چنین داد پاسخ که شاه جهان

چنین گفت با من سخن در نهان

که مگذار یک پشه را تا نخست

جوازی بیابی و مهری درست

فریدون چو بشنید شد خشمناک

ازان ژرف دریا نیامدش باک

هم آنگه میان کیانی ببست

بران بارهٔ تیزتک بر نشست

سرش تیز شد کینه و جنگ را

به آب اندر افگند گلرنگ را

ببستند یارانش یکسر کمر

همیدون به دریا نهادند سر

بر آن باد پایان با آفرین

به آب اندرون غرقه کردند زین

به خشکی رسیدند سر کینه جوی

به بیت‌المقدس نهادند روی

که بر پهلوانی زبان راندند

همی کنگ دژهودجش خواندند

بتازی کنون خانهٔ پاک دان

برآورده ایوان ضحاک دان

چو از دشت نزدیک شهر آمدند

کزان شهر جوینده بهر آمدند

ز یک میل کرد آفریدون نگاه

یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه

فروزنده چون مشتری بر سپهر

همه جای شادی و آرام و مهر

که ایوانش برتر ز کیوان نمود

که گفتی ستاره بخواهد بسود

بدانست کان خانهٔ اژدهاست

که جای بزرگی و جای بهاست

به یارانش گفت آنکه بر تیره خاک

برآرد چنین بر ز جای از مغاک

بترسم همی زانکه با او جهان

مگر راز دارد یکی در نهان

بیاید که ما را بدین جای تنگ

شتابیدن آید به روز درنگ

بگفت و به گرز گران دست برد

عنان بارهٔ تیزتک را سپرد

تو گفتی یکی آتشستی درست

که پیش نگهبان ایوان برست

گران گرز برداشت از پیش زین

تو گفتی همی بر نوردد زمین

کس از روزبانان بدر بر نماند

فریدون جهان آفرین را بخواند

به اسب اندر آمد به کاخ بزرگ

جهان ناسپرده جوان سترگ

 

حکیم فردوسی » کتاب شاهنامه

فریدون به خورشید بر برد سر

کمر تنگ بستش به کین پدر

برون رفت خرم به خرداد روز

به نیک اختر و فال گیتی فروز

سپاه انجمن شد به درگاه او

به ابر اندر آمد سرگاه او

به پیلان گردون کش و گاومیش

سپه را همی توشه بردند پیش

کیانوش و پرمایه بر دست شاه

چو کهتر برادر ورا نیک خواه

همی رفت منزل به منزل چو باد

سری پر ز کینه دلی پر ز داد

به اروند رود اندر آورد روی

چنان چون بود مرد دیهیم جوی

اگر پهلوانی ندانی زبان

بتازی تو اروند را دجله خوان

دگر منزل آن شاه آزادمرد

لب دجله و شهر بغداد کرد